از امتحان ارزیابی ام‌ام‌پی‌آی برگشته بودم. سینک پر از ظرف نشسته بود و کولی هم‌زمان که جیامتری‌دش بازی می‌کرد، چیزهایی درباره‌ی زن رقاص صربستانی می‌گفت. خوتکاهای یخ‌زده را گذاشتم روی تخته. همخانه در شیشه‌ای تراس را بست و با سرعتی که از راه رفتن معمولش کندتر بود آمد توی آشپزخانه و به ظرف‌های نشسته‌ی توی سینک گفت که مادر برای همیشه رفته است. صدایش بغض نداشت. خسته بود و خاطرجمع؛ از اینکه آن استخوان‌های پوک و پوست لهیده و زخمی، حالا آرام گرفته و درد نمی‌کشد. بغلش کردم و در همان حال که بهش تسلیت می‌گفتم با کمی اغراق یادش می‌دادم که احساسش را بروز بدهد و بگذارد عشق و اندوه هم مانند خشم و حسادت، در چشم‌هایش خانه کنند. بعد ظرف‌های توی سینک را شستم، خوتکاها را گذاشتم در ظرف دربسته داخل زنبیل و هر چه لباس مشکی دم دست بود در چمدان ریختم و راه افتادیم. تمام راه سکوت کردیم و کولی یک‌بند با تبلتش بازی کرد. از فروشگاهی در متل‌قو یا چالوس‌ دو پیراهن مشکی مردانه‌ی ایکس لارج خریدیم و باز افتادیم توی جاده.

خاله‌ها مثل همیشه تمیز و مرتب و کاربلد نشسته بودند روی مبل‌های بزرگ هال و با ورود ما یک دور همه‌‌ی ناله‌ها تمدید شد. جنازه در غسالخانه بود و قرار شد خاله‌ی‌کوچک و دختر بزرگ ، فردا صبح برای شستنش بروند. دستم را کشیدم به گوشه‌ی تخت خالی پیرزن تا از شدت نکروفوبیایم مطمئن شوم. دست کمی روی ملحفه خزید و جلوتر نرفت. آگهی فوت با تصویر زنی هفتاد و چند ساله که هنوز بسیار زیبا بود و پوست صورتی‌اش با لبخندی شیرین برق می‌زد، روی میز بود. از آگهی عکس گرفتم و در واتساپم استوری کردم. چند برگ آگهی در کیفم گذاشتم. پسرها رفته بودند گوشه‌ی دورتری و نزدیک هم نشستند تا قول و قرار مراسم را بگذارند. هرگز اینهمه با هم برادر نبودند.

مامان ترسیده بود. گفت مادرشوهرت از من جوان‌تر بوده. بودن من هم خاصیت ندارد. ولی خب، باید دید چه وقت پیمانه پر می‌شود. دست‌های هنوز قشنگش را به سمت سقف برد و تسبیح ام‌البنین را لای انگشتانش مرتب کرد. وقتی زنبیل را خالی می‌کردم آمد آشپزخانه و اشاره کرد به ظرف خوتکا و با اشتیاقی که دیگر بلد نیست پنهانش کند پرسید: کی تِسه کَشتِل بیارده؟ ... بعد گفت که مادرش توصیه کرده سالی یک‌بار در فصلش بدهید بچه‌ها نوبر کنند؛ هوایی و دریایی و ترشی و تَلی، همه. اما یادمان باشد سه چیز برای ما شِگین ندارد و ما را نمی‌برد؛ کِنِسو و کِرک و چِنیکا و پیرهن مشکی و یادم نرود برگشتم خانه، مشکی را از تنم دربیاورم.

مراسم با نظم و سکوت هر روز اجرا شد. گاه بین صحبت‌های قاری که چشمش مدام در زنانه می‌گشت، آهنگ‌های معین و ابوالحسن خوشرو پخش می‌شد. من و دخترعمه با نرمِ نِواجِش خوشرو گریه کردیم. چند همکلاسی ‌دبیرستانم را دیدم که پیر شده و برق چشم‌هایشان رفته بود. ملیحه، مریم، سیما، فائزه و آن یکی که خبر تار و پود بچه‌ها را به دفتر مدرسه می‌داد. شب دوباره جمع شدیم در خانه‌ی پیرزن و یکی از برادرها یادآوری کرد که از زنانه صدا نمی‌آمد، گریه‌اش را بیشتر کنید. شب اول حال خاله‌کوچک به‌ هم خورد. دکتر گفت برای این است که میت را داده‌اند او شسته. از شب دوم کم‌کم همه به زندگی برگشتند و بچه‌ها کارت‌های کیمدی را ریختند وسط و بزرگتر‌ها قرار قابلمه‌پارتی گذاشتند و با میچکا تماس تصویری گرفتند و از راه دور روی ماهش را بوسیدند و به‌اش افتخار کردند و آرزو کردند ویزای سه نوه‌‌ی بعدی هم بیاید و دلشان چای گیلان خواست. قول دادم برای قابلمه‌پارتی‌ اگر آمدیم، چای لاهیجان و کوکی نوشین بیاورم.

امروز چهار ساعت کلاس داشتم، دو زنگ. سقف یکی از کلاس‌ها چکه می‌کرد. سقف کلاس یازدهم با فواصل کم، بین چوب‌های نراد چسب نواری پهن چسبانده بودند تا باران یا فضله‌ی موش روی سر دخترها نریزد. دخترها با موهای بافته و فر و لول و صاف شده، همه رقم. اواسط زنگ اول توی راهرو بلبشو شد. می‌گفتند موش توی کلاس پیدا شده. شاید هم باران چکه می‌کرده یا دفتر ماژیک نمی‌داده به معلم. وقتی می‌آمدم، توی دفتر دعوا بود. چای به همه نمی‌رسید. معلم ادبیات فلاسک کوچک خالی را در هوا می‌چرخاند و خط لبش را نامتقارن کشیده بود. معاون گفت آبدارچی گَمَج است و مفهوم پر و خالی را نمی‌فهمد؛ چون به‌ش گفته ام پر کن اما باز تا کمر فلاسک خالی است. موقع پایین آمدن از پله‌ها، آبدارچی که دهانش همیشه نیمه‌باز است و گردن ندارد، داشت می‌آمد بالا تا فلاسک را بردارد ببرد پر کند. باران نارنج درخت‌های حیاط را شسته بود.کنار در آهنی، زیر باران ایستادم تا از ساختمان مجاور کلید دربازکن را بزنند. در همیشه قفل است تا دخترها فرار نکنند. بیرون ترافیک بود. آقای ضیابری سیب‌زمینی‌های کیلویی شصت هزار تومن را در سینی می‌چید. ماشینی که شیشه‌‌ی عقبش بخار گرفته بود، زد به بانکه‌ی زیتون. بانکه چپه شد و آب شور و زیتون پاشید کف آسفالت. بانکه به چپ و راست قل خورد، انگار داشت جان می‌داد؛ شیه آن جوانک با پیراهن سفید. از دستفروش نرگس خریدم و برگشتم خانه. نرگس‌ها را گذاشتم در گلدان سبز گون‌گشاد شیرازی، کنار عکس خندان پیرزن. عود روشن کردم. کتری که داغ شد یک قاشق حلوا گذاشتم در دهانم تا قندم برود بالا و کلمات راه خروج را پیدا کنند.

دیروز صبح وقتی هنوز از رقصیدن با مهین و فرامرز کیفور بودیم اسراییل ما را زد. کولی آنقدر معطل کرد که ترافیک امین‌الضرب سنگین شد و دیر رسیدم. پشت کوچه‌ی مدرسه پارک کردم و موقع پیاده شدن به پاهایم نگاه کردم مبادا با پیژامه آمده باشم. پیرمردی که دست چپش مثل کله‌ی مهین موقع رقص تکان‌های منظم اما غیرارادی داشت، خرمالوهای حیاطش را داخل لگن رویی چیده بود برای فروش؛ کولویی سی تومون. دافساری و بیجاربنه توی راهرو بق کرده و ایستاده بودند، چون معلم زبان امتحانش را لغو نمی‌کرد. معاون تو لک بود. بیخودی ژست آدم سرحال گرفتم. این حالت من هم غیرارادی است؛ هر وقت کسی حالش خراب باشد، می‌روم در جلد دانای صبور مهربان خر. با اینکه حوصله نداشتم اضطراب یک نفر دیگر را از جنگ به دوش بکشم اما پرسیدم: خوبین شما؟... منتظر بودم چهار تا فحش به این‌وری‌ها و دو تا به آن طرف بدهد. انگشت‌های دست راستش را داخل آستین چپش فرو برد و گفت که روزهای بارانی حالش بد می‌شود چون همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگی‌اش را در روزهای بارانی گرفته؛ اما چیز مهمی پیش نیامده و کلاس حاضر است. پاهای سنگینم را از پله‌ها بالا کشیدم و در مسیر، به گیس‌های آفریقایی سلام دادم. اواخر زنگ، وقتی دخترها لمینت ناخن‌هایشان را باهم مقایسه می‌کردند فهمیدم موبایلم را در خانه جاگذاشته‌ام. بعد از پنجره، زیتون‌های سبز و نارنج‌های کال درختان‌ حیاط را تماشا کردم؛ لامپ‌ دیوار حیاط شکسته بود و باران در چاله‌ها سماع می‌کرد. انگار واقعا چیز مهمی پیش نیامده باشد و حتی برای شب، دو بلیط تئاتر داشتم.

چند ماهی می‌شود عزیز گرفتار دیسک کمر شده. از کار و کاسبی افتاده. چند باری زنگ زده ببیند به جاش کسی را آورده‌ام برای کمک؟ سواد ندارد. هر دو سه روز ویدیویی در واتساپ برایم می‌فرستد؛ از صادق بوقی و ساناز شمالی تا الهی قمشه‌ای و جنگل‌های استوایی و رقص قاسم‌آبادی. که بگوید هستم، برمی‌گردم. می‌تواند به تنهایی یک شعبه‌ی جدید اینستاگرام بزند. هر چه استیکر بوس و بغل و سبد گل جمع کرده بودم براش فرستادم. دیروز گفت اگر معلم‌های مدرسه، پرستار بچه خواستند مرا معرفی کن. گفتم زایمان کم شده عزیز؛ تو که دَس‌کمال داری؛ بزن تو کار انار ترش و پیازداغ و سبزیجات خورشتی. همه ناخن کاشته‌اند و دیگر دست‌شان به رنده هم نمی‌رود. گفت خا خا هَنم خُبه؛ جانه بیمیرم، بیدین کی چی خایه. خداحافظی کرد. غروب برای یاد‌آوری بود یا چی، ویدیوی «رفیق جان پاییزت مبارک» فرستاد. ویدیو پر بود از انار ترک خورده‌ی دل‌خون. فصل اردک شکم‌پر است و آلو جنگلی و چوچاق. آخرین بسته‌ی ترشِ‌انار را از فریزر درآ‌وردم برای انارتیم کباب. دلم رفت پیش بچه. بغض کردم و برگرداندم سرجاش. این پاییز شاید فسنجان را هم تحریم کنیم. موج جدید تحریم‌ها از گردش در جنگل نقله‌بر تا شنیدن آهنگ‌های ادل را دربرمی‌گیرد.

از صدای خانم کاف پیداست دارچین توی راه‌پله به پر و پایش پیچیده. صدا مهربان‌تر می‌شود اما اجازه نمی‌دهد گربه برود داخل آپارتمان چون پنجه‌هایش گلی شده‌اند. باران رته می‌زند و تلاش می‌کند منظره‌ی حیاط پشتی را کامل کند اما موفق نمی‌شود. ماشین بزرگی که نمی‌دانم بیل است یا چه، دارد درخت‌های صنوبر زمین پشت خانه را از ریشه در‌می‌آورد و همزمان اره موتوری چوب‌ها را می‌برّد. درخت گردو و نهال آووکادوی آقای اتحاد می‌توانند ببینند پشت دیوار چه خبر است؛ من فقط صدا می‌شنوم. نیم ساعت دیگر باید راه بیفتم سمت مدرسه. مانده بودم کمی مطلب جمع کنم. پایان‌نامه مثل نعش فرامرز روی میز افتاده و ذهنم گیر کرده به حرف آن مرد عکاس که گفت طوری دوستت را بغل کن که فقط نوک انگشتانت در عکس دیده شود. عکاس گمان می‌کند سرانگشت شاعرانه‌ترین یا شاید مهربان‌ترین بخش دست است.

کولی تمام راه رجز خواند. گفت که مادر شجاعی نیستم و خوش به حال بچه‌هایی که مادرانشان حریف آقای مدیر هستند و زورشان می‌رسد هر خوراکی ناسالمی ببرند مدرسه. سر آخرین پیچ تهدید کرد دیگر به آقای عباسی معاون سلام نمی‌کند. وقتی رسیدیم یکی از دخترهای جوان به جای آقای عباسی دم در ایستاده بود و پسرها را تحویل می‌گرفت. کوله‌اش را برداشت و پیاده شد. گردنش توی یقه فرو رفت، سلام کم جانی داد و بدون خداحافظی رفت داخل.
کتم را می‌اندازم روی صندلی. یک لیوان چای می‌ریزم و به این فکر می‌کنم که نوشیدن چای از لیوان فرنچ پرس سخت نیست؟ صفحه گوگل را باز می‌کنم و آگهی‌های آفتابه‌ی صحرایی را می‌بندم. در اکیووِدِر هوای امروز تورینگن دو درجه بالای صفر است اما صفر درجه حس می‌شود. کپک بالا و گرده‌ی علف پایین است. کیفیت هوا عالیست. از فعالیت عادی در محیط باز لذت ببرید. عکس‌هایی را که دیشب فرستاده برای چندمین بار تماشا می‌کنم. ازش پرسیدم ماری کلر برگشته؟ گفت احتمالا ماقی کلق تا دوشنبه و شروع کلاس‌ها برنمی‌گردد اما همه چیز مرتب است و پلوپز عصای دست است و این حرف‌ها.
لیوان را دوباره پر از چای می‌کنم و با اَغوزکِنّا خالی می‌کنم. چشم‌ها را می‌بندم تا عطر رازیانه را بهتر حس کنم. صدای دستگاه جوشکاری از کوچه پشتی می‌آید. یاد حرف‌های دیشب نیشابور در کافه‌ی زیرکوچه می‌افتم که دنیا به سمت تخریب پیش می‌رود نه جنگ. لیوان را می‌گذارم روی میز کنار چرخ خیاطی که هنوز نخ خاکستری دامن مخملش دور ماسوره پیچیده. می‌روم توی اتاقی که برایم تبدیل به تونل زمان شده است. برس‌هایی را که در چمدان جا نشدند از طاقچه‌ی دیواری پایین می‌آورم. انگشت‌ها را لای شیارهای برس گرد چوبی می‌کشم و موهای سبز و سرخابی و قهوه ای نرم و کوتاهش را بیرون می‌کشم. در سرم شروین شروع به خواندن می‌کند.

عزیز همه دندانهایش را کشیده جز دوتای جلویی. اما خوشحال است چون دندان درد ایمانش را جویده بود. خواب آور میخورد و نماز صبحش قضا می شد.
حلوا را از مایکروفر بیرون آوردم و دو لیوان چای ریختم.
پرسید عطر هل و زعفران از کجاست؟ گفتم از خوابهای مادرم. خواب دیده حلوا پخته برده تکیه بهرستاقی ها. گفتم جانه مار، قندت بالاست خواب زیاد می بینی! گفت من سوال کردم. گفتند به گردنت هست، شاید یکی مریض دارد باید حواله را ببری تحویل بدهی. مرا مامور کرده اند. 
عصر سوار شدیم رفتیم روبروی جاندارمری پشت شهربانی ، تنگه کوچه. تکیه بسته و خاک روی نرده ها و پله ها نشسته بود. پیرمرد کفاش دم حجره باریکش زیر سایه انجیر نشسته بود بیکار. از شیشه ماشین صدا زد : مشدی!... با دست علامت داد بیا. مشدی با کمربند چرمی و دمپایی پیش آمد. خوابش را برای مشدی گفت و دیس حلوا را بهش داد. مشدی را مامور کرد و برگشتیم. این بشقاب هم سهم شماست.

گفت من هم دیشب خواب دیدم. پاشدم رفتم تو حیاط. چار تا درخت بیشتر نداشتم. دو بار شمردمشان و خوابم را به هفتمی گفتم.
بعد نانش را در چای خیس داد. یک قاشق کوچک حلوا گذاشت نوک زبانش و زیر دو دندان جلویی آرام آرام ذوبش کرد. چین های پیشانی اش باز شد. پرسیدم جواب آزمایشت را گرفتی عزیز؟ یک قورت از چای سرکشید و گفت آهان، قندم بالاست.

از باغ برمی گشتیم. خسته ، با پاهای گل آلود و دستهای تاول زده. گفتم آرامتر برو. این حوالی نرسیده به خشکبیجار خانه ای هست که بالای دروازه اش رز رونده دیوانه ای مشغول راهپیمایی اعتراضیست. پرسید اعتراض به چه؟ گفتم اعتراض به خرابی دنیا. گفت در گروه همکاران نوشته اند هر دو فرزند همکار آبادانی اش زیر آوار متروپل مانده اند.

در دلم دمام می زدند، در سرم سنج. پرسیدم حالا آن پدر و مادر سر به کدام بیابان بگذارند? سرش را به علامت تاسف تکان داد و پدال گاز را بیشتر فشرد تا بلکه تمام شود این جاده که دور متروپل می گشت.

به خانه که رسیدیم، ماه پیامی فرستاده بود. زنی با چیزی شبیه درجات نظامی روی مچ آستین، رو به فرمانده اش چشمک می زد و سرود می خواند. نمی خواند. می رقصید. یک جور رقص که میچکا اوایل نوجوانی در تنورش افتاده بود. جوری که دوربین را هم به تور انداخته و در مقایسه با جمعیت سالخورده و ماتم زده اطرافش، تافته جدابافته بود. میچکا گفت آ.. داری اون زنه رو می بینی که... گفتم آره همونه ولی باید پیرتر ازین شده باشه تا حالا!

چند بار دیگر تماشا کردم، حال مسمومیت بهم دست داد. دعا کردم دخترهای مدرسه نبینند. بعد مامان زنگ زد. پرسید کیسه برنج شما تا کی طاقت دارد؟ گفتم دو هفته. گفت دتر قروون، میخری دو کیسه بخر. اینجا قیمتش به شاخ آهو بند است، رشت چطور؟ گفتم به قیمت خون پدرشان. گفت چاره چیه؟ شکم که دروغ نیست!

مدرسه یکشنبه‌ها دور است. بعد از یک بیداد و دو مرغ سحر. صبح ماشین سرگیجه داشت و فرمان بدقلقی می‌کرد. به همخانه گفتم من این حالات را می‌شناسم، علائم بارداریست و بزودی خرج روی دستمان خواهد گذاشت. گفت خطرناک است و برایت نگرانم، امروز نرو. گفتم ما که با بحران آموخته شدیم، یکی بیشتر! و می‌دانستم نباید این را بگویم چون بعضی کلمات جن دارند.
همه راه را با احتیاط رفتم و همه لاک‌پشت‌ها به سلامت از عرض جاده گذشتند.اخبار ساعت هشت رادیو اعلام کرد در لبنان با وجود شرایط بد اقتصادی مردم پای صندوق‌های رای رفته‌اند. در ایالت ویسکانسین آمریکا تیراندازی شده و هفده نفر زخمی شده‌اند. بیشترین آسیب از خشکسالی را هم استرالیا دیده است. بعد صدای استاندار بوشهر که لهجه جنوبی نداشت پخش شد که اینجا در انبارها به قدر کافی همه نوع ارزاق ذخیره داریم اما چند شرکت بزرگ در تهران که انحصار واردات کالا را دارند باعث همه مشکلات هستند.
هشت و بیست دقیقه رسیدم. بچه‌ها را به صف کرده بودند. فرمان نمی‌چرخید و نمی‌توانستم صف را دور بزنم،ناچار شدم پشت معلم ریاضی پارک کنم. همکاران در دفتر پیرامون احکام جدید، ماکنیزانِ علی می‌خواندند. معلم عربی گفت کارگزینی حکم جدید زده و تا ظهر در سامانه قرار خواهند داد و رتبه‌بندی هم رفت تا شهریور. یک نفر آه کشید!... در دفتر حضور و غیاب، ساعت ورودم را هفت و پنجاه و پنج دقیقه یادداشت کردم و همراه صف رفتم طبقه بالا. چند دانش‌آموز با حالت آزرده گفتند عه خانوووم چرا انقدر زود اومدین؟! برگشتم توی راهرو تا جابجا شوند. ماهک که صندلی‌اش کنار در بود جوری که بشنوم گفت بچه‌ها خیلی کارتون زشت بوداا! از پنجره راهرو باقلاباغ پشت مدرسه را رصد کردم که خاک تیره‌ای داشت و خوب شخم خورده بود. یکشنبه اردیبهشتی روشن و ملسی بود و هر زنگ هوا گرمتر شد. زنگ آخر اجازه دادم مقنعه‌هایشان را بردارند. میان زلف‌های افشان و بوی عرق که نوید بازگشت بویایی‌ام را می‌داد صدای همهمه‌ای از بیرون کلاس آمد. دختری کف راهرو به پشت دراز کشیده بود و سینه‌اش بالا می‌پرید. صحنه آشنایی بود. دویدم سرش را به پهلو گذاشتم روی کف دست چپم و دیگر یادم نمی‌آمد چه باید می‌کردم. مدیر و ناظم آمدند و جمعیت کنجکاو را پراکنده کردند. مدیر گفت پاشو دختر، لوس‌بازیا چیه درآوردی؟! در چشم‌های نگرانش دستپاچگی و استیصال و خستگی سی ساله و ترس از بازخواست اولیا را می‌دیدم. وقتی سر دختر را تحویل مدیر می‌دادم یادم آمد که صبح خودم به حادثه فراخوان داده بودم.

عصر بعد از گوش دادن به چسناله های زن فاستوس و تمرین کسر و احتمالات با کولی ، روسری گلدرشتم را سر کردم که پیاده بروم میدان شهرداری هم شیرین باقلا بخرم و هم کمی پای موسیقی خیابانی آن جوانکه بایستم. او هر بار جوری ساز دهنی می زند که باران می گیرد.

همخانه گفت نرو! همین دیروز پریروز از اداره اماکن یا نمیدانم چه رفته اند جلوی کار نوازندگان خیابانی در شهرداری و سبزه میدان را گرفته اند. بهانه داد دست عصر جمعه . گلهای روسری ام پرپر شد.

زنبیل حصیری را به آشپزخانه پس دادم و کفشهای کالج قرمزم را نپوشیدم و پیاده رفتم تا ته بلوار. ون کافه سبزرنگ نبش خیابان ایستاده بود و چنارها می رفتند. یکهو شیشه خشکشوبی صدا زد آهای!