سین هر روز یک مدل عکس از خودش در فیسبوک می گذارد. ف اسمشان را گذاشته "سریال چشمها و لبها". عکسهای ایستاده، خوابیده، فر خورده، اتوشده،با گردنبند مروارید بارباماما و انگشترهای پرنس جان. یک شگردهایی هم بلد است که بدون آنکه بخندد گونه هایش باد می کنند و چشمهاش برق میزنند و ازینجور آلاگارسن بازی ها. دیشب بعد از نیمه شب وقتی همه ساختمان زیر صدای فرّ و فرّ کولر خوابیده بودند و لابد خواب روزهای شیرین آینده و امید و کلید را می دیدند که بیشتر شبیه کارتون خاله ریزه و قاشق سحرآمیز است، من باز عکسی تازه از سین را تماشا می کردم که مثل نازی روی مبل خزیده وخودش را گرد کرده و زل زده بود به دوربین. چراغش هم روشن بود. برایش نوشتم این عکسهای س.ک.س.ی چیه از خودت میذاری؟ جواب داد: مگه کجام لخته ؟! میخواستم  خودم را بکشم. بگویم عکسهایت در حد کله پاچه­­ی بی مغز و زبان است. در حد یک دختربچه سیزده ساله شیردوش بیسواد ماتیک ندیده مردپرست داهاتی که هر مینی بوسی براش بوق بزند رنگ میدهد. نگفتم. دلم نیامد. واقعا هم اینطور نبود. برای ف پیامک دادم. ف گفت که قبلا دیده و گفت که به من ربطی ندارد و نباید دخالت کنم چون او بچه نیست، لااقل بچه من نیست و من یک زن سرگردان بین سنت و مدرنیته و پر از تضاد هستم که در نوجوانی زیر مقنعه چانه دار از تصور برداشتن پیوستگی بین ابروهایش به فضا می رفته و با داشتن یک بچه هنوز با بدنم بیگانه ام و نیاز به روانکاوی دارم.

***

میم کوچک بعد از سالها آمده و یک ماه مانده بود. حساس تر از قبل. مثل گل قهر کن. با همه درگیر شد و کار بجایی رسید که از هفته سوم در خانه خاله جان مقیم شد. وقتی می آمد با من و ف قهر بود ،وقتی می رفت با تور اسب و سین. قبل از آمدنش به رشت بابا زنگ زده و تهدید کرده بود اگر میم کوچک را ناراحت کنم حسابم را می رسد چون بالاخره او یک بچه­ی حساس و دلسوز و نادان و دکتر است و باید هوایش و احترامش را داشته باشیم. با این حال تلفنی یک بار با هم "گرفتیم" اما زود ول کردیم. او قهر کرد و گفت نمی روم رشت اما مامان قولنجش را گرفت. بعد آمد و چقدر حرف زدیم و کمی گشتیم و یک نفر دور فلکه شهرداری نیشگونش گرفت که تا چند روز از عصبانیت پیشانیش را نگهداشته بود و بخاطر راننده ای که بدون راهنما پیچیده بود از پلیس می خواست اسلحه اش را به سمت شقیقه طرف نشانه برود.در همان فاصله نازی سر زا رفت و دو بچه ازش ماند. مامان روزها گریه کرد و میم کوچک مجبور شد تا ساری برود و برای بچه ها شیشه پستانک و شامپوی مخصوص بخرد و دامپزشک بیاورد. وقت ناهار، مامان  با دیدن تکه های استخوان گوشه بشقاب ها برای نازی بغض می کرد. نازی را بردند باغ پشت خانه چال کردند و بابا بعدا یواشکی رفته بود یک تکه چوب بلند روی قبرش فرو کرده بود که جایش را گم نکنند. میم کوچک می خندید و می گفت بروید قطعه سه قبر نازی آنجاست. مامان می گفت مصلحت خدا را دیدید؟ شما هیچکدام فهمیدید چرا بعد اینهمه سال میم کوچک حالا آمده؟ چون از طرف خداوند مامور شده بود بچه های نازی را تروخشک کند. اما میم کوچک آنقدر در خشک کردنشان با سشوار زیاده روی کرده بود که حیوانکی ها تلف شدند و میم کوچک موقع رفتن عذاب وجدان داشت.  

بزرگ کردن یک بچه از بزرگ کردن سه بچه سخت تر است. حوصله توضیح ندارم. امروز اولین روز کلاسهای تابستانی میچکاست. نمی گذاشت ثبت نامش کنم اما وقتی می بینی بچه پای تلویزیون و اینترنت دارد تلف میشود و در یخچال مثل بادبزن در رفت و آمد است و هر تکه کاغذی که از زمین برمیداری پشتش جاستین بیبر بهت لبخند میزند و حتی وقتی توی توالت نشسته داد میزند: عوض نکنیا،بعدی کیتی پریه!... خب آدم که عقلش را دست بچه نمیدهد. کمی غر زد. سر اینکه میخواهم صورتی بپوشم. مقنعه نمیذارم. اگه بگن چرا شلوار جین پوشیدی دیگه نمیرما. از پیچ خیابان ردش کردم. سفارش کردم برگشتنی از همین کوچه بیا. مبادا کوچه پشتی بری ها! اونجا دارن ساختمون میسازن ها! حرفهای تکراری. و دخترک اصوات  "هاااح" "هوففف" "ممم" از خودش در می آورد. هوا گرم بود و کارگران آسفالت داغ را ملاقه ملاقه در چاله های خیابان می ریختند. ترافیک شده و ماشین گشت ارشاد کناری نگهداشته و سرنشین ها عرقشان را پاک می کردند. دلم میخواست از دکه آن سمت خیابان برایشان دو تا بستنی بگیرم اما نگرفتم. با اینکه می دانستم کار درستی است و ممکن است جواب بدهد. فقط من آدمش نبودم.

همیشه نظافت خانه از اتاق میچکا شروع می شود. کتابهای ترسناکش را در قفسه سر می دهم. ملحفه را که تکان می دهم خرده های پاک کن روی سرامیک میریزد. هنوز یک پوستر روحانی را نگهداشته و با گردنیند و شال بنفش در کشوی میز کامپیوتر فرو کرده.