صبح یکشنبه مانتوی گشاد و کفش جلوبسته ام را پوشیدم و رفتم مدرسه تا از شهریوری ها امتحان بگیرم. مدیر روی مقوای کوچکی سال تولید ملی،حمایت از کار و سرمایه ایرانی را گرامی نگه داشته بود و چسبانده بودش به راهرو. چند حدیث داخل برد شیشه ای بود. بالای یکی از ورقه ها نوشته بود:اسامی دانش آموزانی که چادر می گذارند. روی کاغذ دیگری اسامی برندگان مسابقه صنایع دستی یادداشت شده بود. نفر اول گمج، نفر دوم جارو دستی، نفر سوم بافتنی. دخترها پشت سر هم نشستند. هیچکدام روپوش مدرسه نداشتند و مدیر از فرط عصبانیت و گرما و بیچارگی سعی می کرد در صورتشان نگاه نکند تا مجبور نشود بابت آرایش تنبیه شان کند. چون دیگر اثری نداشت و او تنبیه دیگری بلد نبود. یا چون برایش مهم نبود. چون فیش حقوقش روی میز بود و حق الزحمه مناطق کمتر توسعه یافته اش حذف شده بود. دخترها شش نفر بودند. هر شش تا دوباره افتادند. مدیر گفت بیست و پنجم دوباره ازشان امتحان بگیر. گفتم باز هم می افتند. گفت مهر ماه باز هم بگیر، اینها باید بروند سال دوم بنشینند. دیگر مردودی نداریم. کیف و چادرم را برداشتم . جواب خداحافظی دخترهای حیاط را ندادم و عمدا لاک حلزونهای مسیر را زیر پا خرد کردم. بیهودگی مرا می جوید. دوباره فکر انتقال به آموزش و پرورش استثنایی در ذهنم قوت گرفت. تمام راه به پسرک دوازده ساله ای با هوشبهر پنجاه و پنج یاد میدادم بنویسد بابا. صفحه دفترش از آب دهانش خیس بود و او دو دستی مداد را مهار می کرد. اسمش بود عبدالرضا. حوالی رشتیان ،ماشین گشت ارشاد پسرک خیالم را پر داد. خواستم خودم را کنارش جا کنم تا دختران بدحجاب را ببینم. راننده راه نمیداد. سرش را انداخته بود کف دستش و گذاشته بود کنار پنجره. در آینه می دیدمش که چقدر خسته بود. مثل کسی که برای یک کیلو گوشت گوسفند بیست و پنج هزار تومن داده باشد. ترافیک بود و شرجی و بوی رودخانه. و پیربازار با دکانهای انباشته از بطری های آبغوره و کیسه های بادمجان، آدمها را مشغول کرده بود.
ميچكا در مازندران به معناي گنجشك است و ميچكاكِلي يعني لانه گنجشك