بچه می گوید مم مَ، بب بَ... میچکا باقیمانده پوره بچه را میخورد و بین تجربی و ریاضی مردد است. خانه جدید با طبع من نمی سازد. یا خیلی گرم است یا خیلی سرد. تابستان توی هال زل آفتاب نشسته بودم، حالا هم یک بند باران روی شیشه ها ضرب گرفته. به اندازه مسجد پنجره دارد و پرده ها عین پیژامه از سقف آویزان شده اند دور تا دور. پای پنجره آشپزخانه رودخانه است با حاشیه ای از درختان صنوبر. تا همین دیروز لک لک های سفید تک و توک می آمدند و تنی به آب می زدند. سرد شده. خودم را جمع کرده ام. کلا. حرفهایم را. آرزوهایم را. مدرسه کماکان همان مدرسه است. گاهی اتفاق بامزه ای می افتد که میشود قند چای ساعت تفریح. تمام وقت خوابم می آید. و قوز پشتم درد می کند. روزهایی که مدرسه دارم بچه را آسیه نگه میدارد. آسیه شبیه شصت سالگی گلاب آدینه است و لالایی اش حزن آلود ترین لحنی است که یک زن گیلک بتواند بخواند.