توی حیاط خاک مرده پاشیده بودند.مثل روزهای بارانی همه چپیده بودند توی ساختمان کلنگی مدرسه و سگ­شغال گوشه حیاط چرت می زد. با صدای خرچ خرچ ریگ ها زیر کفشم یکی از پلک هایش را باز کرد و دوباره بست.بچه ها حتی توی راهرو هم نبودند و از کلاس ها همهمه گنگی مثل صدای باغ صنوبر وقتی باد میوزد به گوش می رسید. به ناظم سلام دادم. داد زد: "برادرت اومده دم در مدرسه ، دختر مردمو دزدیده برده، تو اصلا خبر نداری؟ سلام." او مثل آخرین سرخپوست، بازمانده از نسل ناظم های دهه شصت است که بلندگو را شیئی تزئینی میدانند. داشت با یک مخاطب غایب صحبت می کرد.مدیر سرش را محکم بین دو دست گرفته بود و معلم ها برای نشان دادن همدردی شان دست به سینی چای نمی زدند. یکی دو نفر در جواب سلامم گفتند: "س"! و انگار که در مجلس ترحیم زنانه ای شرکت کرده باشند برایم کنارشان جا باز کردند. نشستم کنار معلم فلسفه ،چون چشمهایش بهم خندیده بود. زیر لب گفت یکی از دخترهای سال دوم همراه برادر همکلاسیش فرار کرده. فرار اگرچه اتفاق شایعیست اما برای یک مدیر در ساعت کار مدرسه بسیار ناگوار است. دخترک نامه خداحافظی هم نوشته بود و همه دست به دست خوانده بودندش. نامه آنقدر بچگانه و معصومانه بود که هر کس با خواندنش بلافاصله او را می بخشید. چند دقیقه بعد زن و مرد آفتابسوخته ای با آرنج ها و صندل های لاستیکی گل آلود کنار میز مدیر ایستاده بودند. حتی شماره همراه پسرشان را نمیدانستند و دائم در جواب هر سوالی می گفتند :امان کی سواد ناریم،امان بجارکاریم. ناظم دوتا از دخترها را که شاهد ماجرا بودند کشاند دفتر. می گفتند دیده اند که «عباس گرگی» با موتور آنطرف جاده کشیک میداده. آنها روی هر پسری اسم می گذارند، حسن پیله­کله، حامد گُزکا، مهران زردِ گاز.

در کلاس بچه ها از سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف کردند. نرگس گفت: خب وقتی دو نفر همدیگرو میخوان،پدر مادر نمیدن دیگه راهی جز فرار نمی مونه. هانیه ازش پرسید: اتویی بئتره؟ خو پئر مار آبرو بوبورده؟ د اصلن قوبول نوکونن. نرگس گفت: هسا د مجبورن. خاین چی بوکونن؟ بدارن تورشی چاکونن؟... بعد من یاد زهره ،دانش­آموز پارسال افتادم. وقتی پیدایشان کردند پسرک را بردند باغی بلاغی جنگلی جایی بستند به درخت. بعد آنقدر زدندش که از خاصیت افتاد و همانجا رهایش کردند. پسرک بعد از رهایی دیگر سمت آن محل نرفت. دخترعمویش را گرفت و مشغول زندگیش شد. زهره هنوز دختریست که "ایتا مردک امره فرار بوکود."