من یک نیمچه خیاط، نیمچه آشپز، نیمچه قلاب­باف، یک معلم­نما، به شکلی اسفبار یک مادر و به طرزی هولناک یک همسرم. در حالیکه نمیخواستم هیچکدام اینها باشم. در خودم گم شدم. من را شبیه نقاشی های پیکاسو می بینم . هیچ حرفم به هیچ کارم نمی آید و هی زمان مرا پرت می کند جلو و من آرزو هایم را پاس می دهم جلوتر. نیاز به فاصله دارم. قبلا گفته بودم به او که حاضرم همه تابستان های عمرم را با یک پاییز عوض کنم. او اهل معامله نبود. دهانم گس است. کلمات چسبیده اند به سقف دهانم. این یک پست نیست. فقط خواستم نبض بگیرم بدانم هستم یا نه؟